ایران خبر بررسی می کند؛

"آدمیزاد باید مثل قهرمان بمیرد"

کد مطلب: 51012
 
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۰
سالروز مرگ جهان پهلوان تختی، یکی از روزهای سیاه و عجیب تاریخ ورزش ایران است. مردی که درباره او میلیاردها کلمه نوشته‌اند اما هنوز کسی دقیقا نمی‌داند چطور آدمی بود و دقیقا چرا اینقدر مهم بود.
ایران خبر- غلامرضا تختی (۵ شهریور ۱۳۰۹ در تهران - ۱۷ دی ۱۳۴۶ در تهران) هم‌چنین مشهور به لقب «جهان‌پهلوان»، کشتی‌گیر ایرانی و در فرهنگ ورزشی ایران، نماد پهلوانی است. تختی در المپیک ۱۹۵۶ ملبورن به همراه امام‌علی حبیبی نخستین مدال‌های طلای تاریخ ورزش ایران در بازی‌های المپیک را کسب کرد. او با یک مدال طلا و دو مدال نقرهٔ المپیک، دو طلا و دو نقرهٔ قهرمانی جهان و یک طلای بازی‌های آسیایی در فهرست برترین‌های قرن فیلا در جایگاه سیزدهم قرار دارد. او یکی از سه کشتی‌گیر ایرانی (در کنار امام‌علی حبیبی و عبدالله موحد) است که تصویر آنها در تالار افتخارات فیلا نصب شده است.
مزار تختی در ابن بابویه شهر ری واقع شده‌است.
زندگی پهلوان تختی
غلام‌رضا تختی در محله خانی‌آباد در جنوب تهران از خانواده ای تهرانی زاده شد. پدر بزرگ غلامرضا به نام (حاج قلی) اهل همدان بود. با تبدیل شدن او به یک «قهرمان ملی»، گاه داستان‌هایی دربارهٔ او گفته می‌شود که لزوماً صحت تاریخی ندارند. در ایران از تختی به عنوان «جهان‌پهلوان» یاد می‌شود. کتاب‌های زیادی در وصف او تألیف شده است، فیلمی سینمایی در مورد وی ساخته شده، حتا تندیسی از وی ساخته شده و در میدان تجریش در شهر تهران نصب شده است.

به افتخار او هر ساله به بهترین کشتی‌گیران ایران «جایزه غلام‌رضا تختی» اهدا می‌شود. 
تختی در طول زندگی خود به کارهای عام‌المنفعه پرداخت و خدماتی به محرومان کرد. وی عضو جبهه ملی ایران بوده و در نهضت ملی‌شدن نفت در ایران فعالیت داشت

او در ۳۰ بهمن ۱۳۴۵ با شهلا توکلی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پسری به نام بابک بود که در ۱۱ شهریور ۱۳۴۶ به دنیا آمد. یکی از جاهایی که تختی همیشه می‌رفت، گل‌فروشی رز نزدیک چهارراه تخت‌جمشید (طالقانی کنونی) بود. این گل‌فروشی هنوز هم هست. تختی گل‌های باغچهٔ خانه‌اش را می‌چید و دسته می‌کرد و می‌برد گل‌فروشی رز که فروش برود. اما هربار که گذرش به آن‌جا می‌افتاد، مردم دور و برش را می‌گرفتند و با او گرم حرف زدن می‌شدند.
تختی هم می‌خواست مهربانی آن‌ها را جبران کند. همین بود که از ده‌تا دستهٔ گل، یک دسته هم به گل‌فروشی نمی‌رسید. تختی با ماشین بنز سفیدی که داشت می‌رفت گل‌فروشی. می‌گویند بچه مدرسه‌ای‌ها می‌آمدند تکیه می‌زدند به ماشین و کنار او عکس یادگاری می‌گرفتند. گل‌فروش حرص و جوش می‌خورد و از تختی می‌خواست که خودش را از بچه‌ها و مردم پنهان کند. تختی گوش نمی‌کرد و می‌گفت: «مردم برای دیدن من آمده‌اند؛ چرا باید خودم را پنهان کنم؟»

یکی از رویدادهای زندگی تختی، پیشنهاد به او برای بازی در فیلم سینمایی بوده است. فردین که از دوستان تختی بود، او را برمی‌انگیزد که بازیگر سینما بشود. فردین به او می‌گوید: «بلوری بازی کرد، تو هم بیا و بازی کن.» حتی پیشنهاد می‌دهند در فیلم‌های تبلیغاتی بازی کند. به تختی پیشنهاد تبلیغ عسل می‌دهند. می‌گوید: «من با خوردن عسل پهلوان نشدم! خاک و خُل خوردم و خوراکم نان و پنیر بود و با سختی‌ها ساختم و تمرین کردم تا به جایی رسیدم.
 
دوران ورزشی پهلوان تختی
تختی کشتی باستانی را در سال ۱۳۲۴ در زورخانه پهلوان سید علی آغاز کرد. او در سال ۱۳۲۹ در ۲۰ سالگی به عضویت باشگاه پولاد در آمد و به صورت حرفه ای زیر نظر حبیب‌الله بلور کشتی آزاد را برای شرکت در مسابقات قهرمانی آغاز کرد.و در همان سال نخستین قهرمانی کشور خود را کسب کرد. تختی در رقابتهای قهرمانی کشور طی سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۸ هشت بار قهرمان کشور شد.
او در سال ۱۹۵۱ در مسابقات قهرمانی جهان هلسینکی در دستهٔ ۷۹ کیلو به مدال نقره رسید، وی و سه هم‌تیمیش؛ محمود ملاقاسمی (نقرهٔ ۵۲ کیلو)، محمدمهدی یعقوبی (برنز ۵۷ کیلو) وعبدالله مجتبوی (برنز ۷۳ کیلو)، برندگان اولین مدال‌های بین‌المللی تاریخ کشتی ایران بودند. او سال بعد در المپیک هلسینکی مدال نقرهٔ خود را در ۲۲ سالگی تکرار کرد. چهار سال بعد در المپیک ۱۹۵۶ ملبورن در یک وزن بالاتر؛ ۸۷ کیلوگرم، بهتر ظاهر شد و به همراه امام‌علی حبیبی نخستین مدال‌های طلای تاریخ ورزش ایران در المپیک را کسب کردند.

تختی در مسابقات قهرمانی جهان ۱۹۵۹ تهران، ۱۹۶۱ یوکوهاما و ۱۹۶۲ تولیدو به ترتیب به دو مدال طلا و یک مدال نقره رسید. در المپیک ۱۹۶۰ رم هم با ۵ پیروزی با ضربهٔ فنی و یک شکست با امتیاز از عصمت آتلی ترک مدال نقرهٔ وزن ۸۷ کیلو را گرفت. وی که کشتی را از میان‌وزن آغاز کرده بود با افزایش وزن خود به دسته‌های بالاتر رفته و از سال ۱۹۶۲ به دستهٔ ۹۷ کیلوگرم پا گذاشت، اما مشخص شد که رقابت در این وزن برای قهرمان پا به سن گذاشته دشوار است و او در المپیک ۱۹۶۴ توکیو با شکست از احمد آئیک ترک و مساوی با سعید مصطفائف بلغار به مقام چهارم قناعت کرد.

وایکینگ پالم سوئدی، عادل آتان ترک، بوریس کولایف روس، پت بلر آمریکایی، دیتریش آلمانی، ویچزیستیوک روس، عصمت آتلی ترک، حسن کنگور ترک، الکساندر مدوید بیلورس از شوروی و احمد آئیکترک مهمترین رقیبان تختی در ۱۴ سال حضور وی در عرصه بین‌المللی بودند.
غلامرضا تختی هم چنین سه بار قهرمان کشتی پهلوانی و پهلوان اول ایران شده بود.
مجله فردوسی که آن روزها یکی از مجلات معتبر ایران بود یک هفته بعد از مرگ جهان پهلوان بزرگ، این مطلب احساسی را به عنوان سرمقاله منتشر کرد. سرمقاله‌ای که بعد از سال‌ها هنوز هم به همان خوبی احساسات مردم ایران به آقا تختی را نشان می‌دهد.
۱. من همیشه از این تلفن سیاه کنارم وحشت داشته ام. بسیاری از اقات، دلم را لرزانیده و همیشه خبرهای بد، خبرهای اندوه، وحشت و اضطراب از راه یک جغد سیاه در تنم ریشه دوانیده و این مجرای باریک در اتاق ساکت من جا خوش کرده است می خواستم خبر را باور نکنم تلفن بعدی و بعدی و ... هی جیغ تلفن بود. انگار جور بدی مرثیه می خواند مثل آدم های غریب در مسجدهای غریب...! بله حقیقت داشت تختی مرده بود.
۲. مراسم عروسی برادرم بود پیش از ماه رمضان. تختی گفته بود می آیم. اما تنها... گفتیم در این شب همه خودمانی هستند با خانم هایشان. قدری فکر کرد. باز هم همان رودروایسی همیشگی بود. شرم با طراوتی که روی لبهایش می نشست و نگاهش را می انداخت روی کفش های پای راستش و خیره... از ما اصرار که باید با خانم بیایی، بالاخره آن شب با هم آمدند و به جمعیت که رسیدند مثل دولتکای غریب از هم دور شدند و تا آخر شب، جدا جدا با دوستانشان به صحبت ایستادند...
۳. بالاخره امانش دادند که بنشیند و بعد با دست های قوی و مردانه دست انداخت بازوی مرا گرفت و کنار خود نشاند. چشم هایش گیرایی عجیبی داشت. شوق غریبی در آن می تراوید وقتی می خندید انگار چشمانش لبریز از نشاط و سرور می شد. صفای دلنشینی از آن جاری بود. آن شب حرف های مان جدی بود. از کشتی حرف زدیم و موفقیت او و کارهایش آن وقت ناگهان چهره اش کدر شد بدجوری دست هایش را قلاب کرده بود تو هم (همیشه وقتی می نشست، این عادتش بود) پنجه هایش کیپ هم بود. حالا می فهمم آن شب حرف عجیبی زد «نباید خسته شد. طرحی دارم برای کشتی» وقتی از موانع کار و مشکلات روزمره گفتم، آهش را لای لب هایش قاپید...
۴. مجله را لوله کرده بود تو دستش و گفت:«می بینی ما هم فردوسی می خوانیم»! مجله را باز کرد. نگاهی مشتقانه انداخت به عکس روی جلد... کمی زل زده به آن و بعد گفت:«مرد بود، خیلی مرد!» رو کرد به من «آدمیزاد اگر بخواد این طوری بمیرد. مثل یک قهرمان ...» هی تکرار روی قهرمان تکرار روی مرگ و من بیهوش، آن موقع هیچ جرقه ای به مغزم نمی زد که چرا دنبال مرگ است؟ چرا از زندگی او تجلیل نمی کند و از حیاتش و چرا مرگ «آن قهرمان» برایش جالب بود...؟ من خام بودم خام و مجذوب تعریفی که او از آن مرد می کرد و او همان لحظه به فکر «مرگ» بود. در سودای یک آرامش مطلق و این و طور اشاره به من... و در ابهام... و لابد در خیال خودش خنده به ریش ما جماعت که چقدر از مرحله پرتیم...! 
۵. حقیقت این که در اوج افتخار غمگین بود و با این همه مردمی که دور و اطرافش بودند، خود را تنها حس می کرد یک بار ازش پرسیده بودم.» غریو مردم و فریادهای آنها حین کشتی گرفتن، حواست را پرت نمی کند؟»جواب داد: ابا! اصلا من چیزی نمی فهمم. انگار گوشهام کر می شود. در آن لحظه هیچ کس را نمی بینم مثل اینکه در یک اتاق تنها دارم با سایه خودم کشتی می گیرم.
عجیب بود که عرصه زندگی هم برای او یک تشک کشتی بود و او با سایه خودش جدال می کرد... و بالاخره هم سایه خودش را مثل حریفان غول پیکر «ضربه» کرد و وقتی پشت «سایه» را به خاک مالید و روح از پیکر «سایه» رفت، خودش را دید. «پهلوان» ما در واقع خودش را ضربه فنی کرده بود!
۶. تمام شب به او فکر می کردم. لحظاتی را که مثل آدم های غریب، مثل غریب های «ره گم کرده ای» که در مسافرخانه های تک افتاده و غریب جا می گیرند، برای یک شب، دو شب و بعد به سوی یک سرنوشت کور می روند... به تمام لحظات او در آن «هتل» فکر می کردم. به دقایقی که در یک قدمی مرگ بود و مرگ چه دشوار می خواست تسلیم او شود و هم خوابه اش... و اینکه در آن لحظات میلیون ها انسان خود را با او نزدیک می دیدند.. حاضر بودند حتی جان خود را بدهند و «او» باشد. و او در یک اتاق، تنها با مرگ بود... و بلند شدم. مجموعه شعری را باز کردم. می دانستم دنبال چه می گردم. شعر «نیما» و در دل شب، انگار تختی را می دیدم. درون یک گرداب در یک دریای بیکران و زمزمه ای اندوهبار می خواند:
ای... آدم ها
ای آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید.
که گرفتید دست ناتوانی را
تاتوانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
۷. دیده بودم که هزاران نفر با هم دست بزنند. هزاران تن با هم سرود بخوانند. هزاران نفر با هم «هورا» بکشند با هم هلهله کنند. اما ندیده بودم که هزاران نفر با هم گریه کنند یقینا طنین کف زدن ها، فریادهای شادی، سرودهای ظفرآمیز و هیجان آور، به گوشتان آشناست ولی نمی دانید گریه انبوه جمعیت آن هم وقتی در سوگ «پهلوانی» می گریید، چه برگردان پراندوه و غمینی دارد. نمی دانید چه تلخی شگفت انگیزی در این غریو خفه در این ضجه و زمزمه های دسته جمعی خفته است. باید آن روز «مسجد فخرالدوله» بودید تا این غم، این اندوه دسته جمعی چکه چکه در گوش جانتان می چکید... و به صورت قطره های اشک از دیدگان تان سرازیر می شد... و آن وقت شما هم مثل من در خیل هزاران نفری بودید که از مرگ «جهان پهلوان» با ناباوری غمینی می گریستند.
۸. آسمان تهران یک هفته است که بق کرده و دلش گرفته انگار اشک دارد ولی نمی گرید حالا که دارم در پیاده روهای کسل و از حاشیه درخت های برگ ریخته و غم زده می گذرم، به این مساله فکر می کنم. به باران و این که آسمان تهران چرا در این روزها دی ماه این قدر بغض کرده این ابرها تیره چرا اشکی نمی ریزند چرا؟! آیا آسمان با عظمت بیکرانش در مرگ و عظمت «پهلوان عصر ما» مات و متحیر است؟ آیا خیال می کند در مقابل اشک میلیون ها مردمی که هفته گذشته بی دریغ نثار جهان پهلوان کردند، اشک او بی ارزش و کم قدر است؟ آیا عظمت و غرور آسمانی اش به او اجازه نمی دهد که بگرید؟ تهران در ماه باران ریز دی چه قیافه اندوهبار و غمینی دارد. ابر گرفته و عبوس، گره بغض، تنگ گلویش و دلش پر از اشک، و این طور خوددار و اخمو! آه چرا آسمان نمی بارد؟
۹. فریاد برادرم بلند شد..« کی مجله منو این طور سوراخ سوراخ کرده، کی عکس های تختی را از تو مجله درآورده...؟!» مجله مخصوص مرگ تختی بود... و او عصبانی که چرا مجله را پاره کرده اند. چند لحظه گذشت.. پسرش در حالی که کیفش را دستش گرفته بود آمد جلو بیش از هشت سال ندارد. چشمانش پر از اشک... و نگران رنگ پرده و به زحمت دو، سه کلمه حرف: «بابا من... من مجله را پاره کردم... برادرم عصبانی خیز برداشت به طرفش چرا... چرا...؟ او در حالی که کتابچه مشقش را بیرون می آورد. همان طور هق هق کنان گفت: واسه خاطر عکس های تختی... عکس های اونو زدم تو کتابچه ام...»
دفتر مشقش را باز کرد جلوی ما و صفحه عکس های تختی ... بهت بود. حیرت بود و سکوت ... و بچه آرام می رفت طرف در ...! من در آن لحظه دلم می خواست که «معلم مدرسه» بودم و آن روز و روزهای دیگر به بچه ها «درس تختی» می دادم... و چند لحظه بعد اصلا خودم را جلوی تخته سیاه دیدم. مقابل چشم های اشک ریزان بچه ها.
۱۰. بچه های من... درس امروز ما «تختی» است! جوانمردی تختی، صفای تختی، یکدلی و صمیمیت تختی، انسانیت و بزرگواری تختی... بچه ها یاد بگیرید که مثل تختی «ایران» را دوست داشته باشید برای آن افتخار کسب کنید نسل شما احتیاج به «افتخار» دارد نیاز به پهلوان و قهرمان «دارد» وطنتان به افتخار نسل شما زنده است.»
و تختی چنین بود. عشق بزرگ او، غرور پرعظمتش «ایران» بود... و افتخار برای ایران ... و این است که مرگش گرامی است و یادش در قلب ها و خاطره اش همپای افسانه ها و زندگی اش متن تاریخ ... و اوصاف وجودش درس بزرگی برای نسل فردا...
بچه های من! در سطر اول «درس تختی» بنویسید:
عمو تختی هیچگاه نمی میرد چپون در قلب های ما زنده است.»
مجله فردوسی – ۲۴ دی ۱۳۴۶