کد مطلب: 136602
 
تاریخ انتشار : شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۶:۰۳
با گذشت ده سال از کوچ اجباری روستائیان، مجریان سد گتوند حاضر به پرداخت خسارت به آنها نیستند! اهالی 11 روستای پشت سد در یک دهه گذشته آواره و حاشیه نشین شدند
 

زهرا کشوری

خبرنگار

به گزارش ایران خبر، - ده سال از آن روزی که مجریان سد «گتوند» آب و برق را به روی اهالی روستای پشت سد بستند تا اهالی را به کوچ اجباری بفرستند؛ گذشت.  آن روز که  «محمود احمدی نژاد» رئیس دولت وقت در میان اعتراض بسیار کارشناسان، شورترین سد کشور را افتتاح کرد! تا بی خانمان شدن، آوارگی و حاشیه نشینی تنها پیامد اجتماعی جنجال برانگیزترین سد کشور نباشد.  بعد از آن افتتاح بود که زمین های کشاورزی، خانه ها و باغات روستائیان جلوی چشم شان زیر آب رفت.  روستاهای منطقه آبماهیک در حالی به آب داده شد که بسیاری از کشاورزان بابت زمین، باغ و خانه هایی که آب سد با خود برد، پولی دریافت نکردند. «علی یوسفی» وکیل اهالی منطقه آبماهیک در پشت گتوند در یک دهه گذشته آنقدر به دادگاه های مختلف رفت و داد به مسئولان متفاوت برد که در یکی از این رفت و آمد ها سکته کرد و زمینگیر شد. او تنها کسی نیست که در میان این آوارگی، سکته کرد.

 

حاشینه نشینی مغزمان را منفجر کرد

پدر و مادر « عصمت یوسفی»  در میان این از اسب افتادن و حاشیه نشینی سکته کردند. خاطره روستای غرق شده هرگز در این ده سال خانواده را رها نکرد. همه زخمی شدند ، قبل پدر و مادر اما تاب نیاورد. آنها تا قبل از سد برای خودشان کسی بودند. زمین داشتند. دام پروی می کردند. محصولات باغشان را می فروختند. خانه داشتند. سایه سقف کسی بالای سرشان نبود. برای خودشان برو بیایی داشتند.  عصمت یوسفی به «ایران آنلاین» می گوید:« بدبخت، آواره و اجاره نشین شدیم.» او و خانواده اش بعد از آنکه زندگی شان را آب سدسازی برد، به منطقه عقیلی رفتند و در اطراف شوشتر ساکن شدند. عصمت می گوید:« بالاجبار خانه ها را ترک کردیم.» دو پسرش هم  ترک تحصیل کردند. می گوید:« وقتی مشکلات زیاد باشد کسی نمی تواند درس بخواند.» سد از او مثل خیلی دیگر از دامداران و کشاورزان آبماهیک، یک کارگر فصلی ساخت که چشم اش به دهان پیمانکارها دوخته شده است! یکی از پسرهایش وقتی سد افتتاح شد 12 سال داشت و دیگری 15 سال. مجریان سد به گفته «علی یوسفی» وکیل آبماهیک ها، وقتی می خواستند روستائیان را کوچ اجباری دهند، هم آب را به روی آنها بستند، هم برق را قطع کردند. مرکز بهداشت را نیز تعطیل کردند. زنگ تعطیلی مدرسه روستا را هم به صدا در آوردند. اینجا بود که بچه های عصمت یوسفی برای همیشه از کلاس درس و مدرسه جدا شدند! حالا بیش از 20 سال دارند، هیچ کاری هم بلد نیستند. نه زمینی برای کشاورزی دارند نه دامی برای دامپروری. عصمت می گوید:« سد باعث شد تا بچه هایم هم «سر خرج » شوند.» خرج بچه ها را  هم خودش می دهد اما با کدام شغل؟! می گوید:« کارگری هم فن می خواهند به ما خیلی کار نمی دهند.» اگر شانس یارش نباشد و کاری گیرش نیفتد، همه ماه را باید با «یارانه» را بگذرانند.  از پس اجاره خانه هم برنمی آید. می گوید:« روستایمان به محاصره آب درآمده، نمی توانیم بگردیم.» در شوشتر هم به محاصره فقر و بیکاری و بی کسی  درآمده اند. خودش می گوید:« نه راه پس می گوید نه راه پیش. هیچ کس به ما محل نمی گذارد. اگر پول خانه و زمین را می دادند می توانستیم به یک زخمی بزنیم.» قلب پدر و مادرش همین جا کم می آورد و هر دو به فاصله چند سال سکته می کنند. می گوید:« پیر هستند تحمل این آوارگی و حاشیه نشینی را ندارند. هرکس مشکلات ما را داشته باشد، مغزش منفجر می شود.»

پاییز دائمی یک خانواده رانده شده

«محمدرضا محمدی» یکی دیگر از کوچ کنندگان آب ماهیک هر شب می نشیند و حساب و کتاب می کند که چقدر پول اجاره خانه داده است. محمدی به ایران آنلاین می گوید:« در هفت –هشت سال گذشته نزدیک به 40 میلیون تومان به مردم کرایه داده است.» با گرانی ها امسال را نمی داند چه کار کند. در حال حاضر یک خانه از عشایر کوچ رو را به قیمت دو میلیون تومان برای سه ماه اجاره کرده اما نمی داند بعد از آنکه آنها بازگشتند با کلام پول باید خانه اجاره کند. صاحب خانه پاییز برمی گردد.  محمدرضا می گوید:« با این اجاره، پاییز فصل سرگردانی من و خانواده اش است.» سد گتوند هم از او یک «کارگر» ساخت.  چند بار هم مدارکش را به شرکت «پتروشیمی زیلایی» مسجد سلیمان به امید پیدا کرده شغلی داده اما هرگز صدایش نزدند. دیگر هم صدایش نمی زنند چون به گفته او شرکت در حال تعطیل شدن است.  هیچ کدام از بچه هایش هم نتوانستند ادامه تحصیل بدهند. می گوید:« تحصیل خرج دارد با دست خالی چه کار می توانم بکنم؟!» آرزو دارد می توانست پولش را از مجریان سد گتوند بگیرد تا خانه ای بخرد. پولی که بابت از دست دادن خانه، زمین کشاورزی، باغ و شغلش، یک دهه است به انتظار واریزش نشسته است. او می داند با کاهش ارزش پولی ملی اگر پولی هم دستش را بگیرد، زخمی را درمان نمی کند! اما قطعا بودش بهتر از نبودش است.

زخمی خاطره سدسازی

«منصور محمدی» هم زخمی کوچ اجباری است. منصور به «ایران آنلاین» می گوید:« وقتی امکانات را از ما گرفتند، آواره اطراف شهرها شدیم. شغلمان را از  دست دادیم.»  به یاد زمین کشاورزی و دام هایش آهی می کشد و می گوید:« بهترین درآمد را از زمین کشاورزی و دامداری داشتم.» او هم اجاره نشین یا آنطور که خودش می گوید:«کرایه نشین» است. منصور می گوید:« نه شغلی دارم نه خانه ای.» کارگری هم گیرش نمی آید.  به گفته خودش کارها دست پیمانکارها است و آنها هم کار را به فامیل خود می دهند. کرایه خانه ها سر به فلک کشیده و نمی داند موعد تحویل خانه که برسد، باید چه کند. او می گوید:« قبلا خانه را ده تومان رهن و 300 هزار تومان اجاره کرده ام اما الان برای رهن 30 میلیون تومان می خواهد  و اجاره اش هم می شود 500 هزارتومان. از کجا بیاورم؟»

بدبخت ترین آدم روی زمین

«مروت یوسفی» می گوید:« شاید بدبخت ترین آدم روی زمین نباشم اما بی شک یکی از بدبخت ترین آدم های دنیا هستم. » زخم کوچ اجباری و کارگری به گردنش زده است. مروت به «ایران آنلاین» می گوید:« آنقدر بلوک زنی کردم که دیسک گردن گرفتم.» 10 سال پیش مریضی دخترش باعث شد تا بسیاری از رسانه ها از وضعیت او در آستانه افتتاح سد، گزارش تهیه کنند. دخترش باید هر روز دارو می خورد. مجریان سد برق روستا را قطع کرده بودند. یخچال ها سرد نمی شد. برای اینکه داروهای دخترش فاسد نشود، زیر مشک آب می گذاشت. مشک آبی که البته از پس گرمای تابستانی خوزستان برنمی آمد اما چه کار می توانست بکند! دخترش امروز هم مجبور است دارو بخورد.  مروت می گوید:« مجبور شدیم فرار کنیم.» دیسک کمر او را به بیمارستان کشاند و حالا با جراحی که انجام داده نمی تواند، دیگر بلوک زنی کند! دست به دعا مانده است که چه کند؟ صدایش از روستای عقیلی شوشتر به هیچ کجا نمی رسد! مروت می گوید:« فقط همین یارانه 45 هزارتومانی برایم مانده است!» او آن روز که مجبور شد خانه  و باغش را بگذارد و به کوچ اجباری بیاید، دام هایش را فروخت و یک زمین خرید. می گوید:« یک چهاردیواری ساختم که حداقل اجاره نشین نباشم.»

زمین داری در گتوند، کارگری در اردکان

آرمان یوسفی و پسر عمو هایش آواره اردکان شدند. برای کارگری آمدند. چند سال اول بدون خانواده  هایشان بودند. چند ماه کار می کردند! پول که جمع می می شد، می رفتند تا دیدارشان را با خانواده هایشان تازه کنند . حالا چند سالی است خانواده ها را هم به اردکان آورده اند! خانواده آرمان از زندگی در اردکان راضی نیست. دخترش به ایران آنلاین می گوید:« فرهنگ  ما و اردکانی ها متفاوت است.» آرمان هم می گوید:« بچه های من در مدرسه نمی توانند با دانش آموزان دیگر ارتباط بگیرند چون زبان آنها را متوجه نمی شوند.» برادر آرمان هم وقتی همه چیز را از دست داد،مجبور شد درسش را نیمه کاره رها کند و بیاید به اردکان برای کارگری! اگر سد خانه اش را به آب نداده بود یک سال می خواست  تا دیپلم اش بگیرد...

 

منبع : ایران آنلاین