علی‌رغم تکذیب خواهر فروغ مبنی بر رد ادعای حضور کیمیایی در تشییع جنازه فروغ، روایت یکی دیگر از حاضران منطبق با بخشی از گفته‌های کیمیایی است /

9 خرداد 1393 ساعت 20:23

«غسل دادن فروغ فرخزاد»، این عبارت شاید جنجالی‌ترین بخش مصاحبه مسعود کیمیایی باشد. پس از موضع‌گیری خواهر فروغ که نه تنها منکر نقش کیمیایی در غسل فروغ، که منکر حضور وی در مراسم تشییع جنازه می‌شود، حالا روایت یکی دیگر از حاضرین در آن روز را می‌خوانیم. روایتی که بر گفته‌های کیمیایی صحه می‌گذارد. البته منهای بحث غسل دادن!


اسماعيل نوری علا که کیمیایی از وی به عنوان یکی از حاضرین در تشییع جنازه فروغ یاد می‌کند، در یادداشتی به تاریخ جمعه 11 خرداد 1386، در وبلاگش درباره مرگ فروغ نوشت:

سه شنبه 25 بهمن 1345، فروغ، سوار بر جيپ، از خانهء مادرش بر می گشته که گويا در خيابان احتشاميه پسربچه‌ای به جلوی ماشين‌اش دويده و او، برای اينکه بچه را زير نگيرد، محکم ترمز کرده و فرمان جيپ را تمام و کمال گردانده و ماشين هم محکم توی جوی کنار خيابان افتاده بود و فروغ از ماشين جيپ، که در نداشت، به بيرون پرت شده و سرش محکم به لبهء جوی آب خورده بود. روزنامه، به همان زبان فرانسه، خبر داده بود که مراسم تشيع جنازه اش هم صبح جمعه از جلوی پزشکی قانونی در سنگلج انجام خواهد شد.

عصر آن روز، دلگرفته و بی حوصله، سری به بيمارستانی زدم که در آن خواهرم، پرتو، که آن روزها همسر سپانلو بود، شب پيش پسرش ـ سندباد ـ را بدنيا آورده بود. بدينسان، 25 بهمن روزی شد که مرگ و تولد در آن حضور خود را يکجا به ما نمايانده بودند و هنوز هم هر سال، به سالگشت تولد سندباد که می رسيم ياد فروغ برايم زنده می شود. باری، شب هم همهء دوستان در خانهء من جمع بودند. برخی از رفقا اعتقاد داشتند که به دلايل مختلف تماشای تشيع جنازه و تشريفات تدفين چندان جالب نيست و تصميم گرفتند که نيايند. احمد رضا احمدی آن شب با دوست هميشگی‌اش مسعود کيميائی آمده بود که کسی نمی دانست در کار سينما هم مهارت هائی در جيب دارد. آن وقت ها اغلب با خود گيتاری می آورد و همپای شعرخوانی رفقا ساز می نواخت. ما سه نفر تصميم گرفتيم که برويم.

..بين ما تنها خواهر مسعود کيميائی اتومبيل داشت و ما چند نفر در آن روز سرد بهمن ماه در آن چپيديم و به سنگلج رفتيم. نمی شد باور کرد. تمام خيابان خيام تا پله هائی که به زيرزمين کاخ دادگستری می رفت پر از آدم بود. دوربين چی های تلويزيون و برنامه سازان راديو هم آمده بودند. بر و بچه های مطبوعات را می شد همه جا ديد. عده ای دختر و پسر جوان گريه می کردند. نه. نمی شد باور کرد. 7 سال پس از آن روز غريبانهء نيمائی، اکنون می شد پيروزی شعرنوئی که نيما بخاطرش دق مرگ شده بود را به چشم ديد.

همه تنگ هم ايستاده بودند و در وسط حيات ساختمان يک آمبولانس منتظر بود تا فروغ را به آخرين سفرش در دل خيابان های تهران ببرد. جمعيت فشار می آورد و نا آرامی می کرد. تهران تا آنروز تشيع جنازه ای به اين مفصلی برای يک شاعر را نديده بود.

بالاخره فروغ را آوردند، پيچيده در يک قاليچه و بی هيچ جعبه و تابوتی. مردم گريه کنان راه باز کردند و اجازه دادند تا پيکر قالی پيچ فروغ را بداخل آمبولانس ببرند. به کجا؟ نمی دانستيم. يکی گفت: «می برندش ظهير الدوله». هيچ کدام نمی دانستيم ظهير الدوله کجاست. کيميائی گفت: «بايد دنبال آمبولانس برويم. اين يکی را نمی شود گم کرد». به سرعت به اتومبيل خواهرش برگشتيم . هنوز آمبولانس از محوطهء جلوی پزشکی قانونی بيرون نيامده بود که اتومبيل ما به آنجا رسيد. آمبولانس به سمت شمال پيچيد و ما هم بدنبالش رفتيم. از ميدان سپه گذشتيم، سعدی را تا دروازده دولت طی کرديم، و در پيچ شميران به داخل خيابان قديم شميران پيچيديم. معلوم بود به شميران می رويم.

خانم کيميائی (ببخشيد و ببخشند که اسمش يادم نيست) چشم از آمبولانس بر نمی داشت. داخل اتومبيل همه ساکت بوديم. احمد رضا آرام می گريست و کيميائی، که در اينگونه مواقع لکنت زبانش بشدت گل می کرد، تته پته کنان، چيزی هائی در گوش او می گفت. من ياد شبی در چند ماه پيش افتاده بودم که همگی، همراه فرهاد شيبانی، از تماشای نمايش «چوب بدست های ورزيل» دکتر ساعدی آمده و برای خوردن چای و قهوه به هتل کاسپين رفته بوديم که روبروی سفارت آمريکا قرار داشت و گاهی از شب ها پاتوق بعد از کافه نادری ما بود. شبی سبک و شاد بود و فروغ هم حال خوشی داشت. فرهاد تمام شب فروغ را نگاه کرده و آه کشيده بود و فروغ هم با شيطنت ذاتی که داشت بيشتر با او حرف می زد و از شعرهايش می گفت و می پرسيد. آن شب فروغ سی و يک سالی بيشتر نداشت اما از نگاه من بسيار مسن تر و بالغ تر می نمود؛ حس می کردم زندگی اش مثل يک رمان پر حادثه با يک شخصيت غيرعادی و دوست داشتنی پيچيده و تو در توست...

..آمبولانس رسيده بود به نزديک های خيابان دولت که ديديم علامت گردش به چپ زد و وارد خيابان باريک کنار سينمای «سيلور سيتی» شد (می دانم که همهء اين اسم ها امروزه عوض شده است اما داستان من بهر حال در فضای همان اسم ها می گردد). ما هم دنبالش رفتيم. از روی پل رودخانهء زرگنده رد شديم و آمبولانس وارد امامزاده ای که تا آن زمان نديده بودمش شد و جلوی ساختمانی وسط گورستانی بی بازديدکننده و پوشيده از برف ايستاد. ديديم که جز اتومبيل ما و يک اتومبيل ديگر که سه سرنشين داشت هيچکس با آمبولانس نپيچيده بود. ما وسط امامزاده ای که بعدها فهميديم «اسماعيل» نام دارد ايستاده بوديم. راننده آمبولانس پياده شد و از پله های ساختمان قديمی بالا رفت و وارد شد. چند دقيقه بعد در را گشود و از همان بالای ايوان گفت: «کی خانوادهء اين خانوم است؟» همه بهم نگاه کرديم. يکی از آن سه نفر سرنشين اتومبيل ديگر گفت: «همه رفته اند ظهيرالدوله. ما دو ماشين چون راه را بلد نبوديم دنبال شما آمديم». راننده با غيظ پائين آمد و غرغرکنان در عقب آمبولانس را گشود و گفت: «پس بايد کمک کنيد ببريمش بالا تو غسالخونه. ظهيرالوله مال بعد از غسل و کفنه!»

ما چند نفر جلو رفتيم. قالی لوله شده هنوز ميان خرت و خورت های مختلف کف آمبولانس قرار داشت. راننده پريد بالا و گفت: «سر قالی رابگيريد». گرفتيم. قالی کوچک بود و وقتی هر گوشه اش را کسی گرفت از هم وا شد. آن وسط فروغ خفته بود. ديدم که تنها سرش نبود که شکسته و خونين می زد. يکی از پاهايش هم شکسته و جورابش در پاره کرده و بيرون زده بود. باز صدای گريه احمد بلند شد. هيچکس حرفی نمی زد. قالی را چند نفره بالا برديم و از ايوان وارد غسالخانه شديم. آن وسط سنگی بود که پير زنی چادر به کمربسته کنارش ايستاده بود. اشاره کرد که قالی را با مسافرش روی سنگ بگذاريم. بعد نگاهی پرسشگر به راننده کرد. راننده گفت: « هيچکس اين خانوم را خبر نکرده که امروز شستشو داره. میگه نه نفت داره که آب گرم کنه و نه پنبه برای...»

به ما نگريست و دنبال داوطلب گشت. گفت: «من می روم دنبال نفت يکی از شما ها هم از دواخونه يک بسته پنبه بخره...» و راه افتاد. کيميائی به خواهرش گفت: «بريم». احمد رضا، مثل اينکه تحمل فضا را نداشته باشد، گفت: «من هم با شما می آم». و رفتند. پير زن به ما چند نفر که مانده بوديم و فروغ خفته بر تخت و قالی را نگاه می کرديم گفت: «شما ها هم برين بيرون و منتظر شين تا بيان...»

نگاه آخر را به فروغ انداختم. راحت اما خونزده خوابيده بود. تا آن زمان صورت هيچ مرده ای را اينگونه از نزديک نديده بودم. نه طرح خنده ای و نه شکلک گريه ای؛ کارهائی که يکی را بسيار و ديگری را گهگاه از او ديده بودم. اصلاً بيشتر شبیه مجسمه ای شده بود، شبيه خانه ای که صاحبش به سفر رفته باشد.

بيرون غسالخانه، ديگر چنان برفی نشسته بود که همهء صداها را می کشت و کاشی های گنبد امامزاده را از چشم پنهان می کرد. جای جمع و جوری بود. يک طورهائی از فضايش خوشم آمد، آنگونه که تکه هائی از هر دو فيلمی را که سه سال بعد ساختم در همانجا گرفتم؛ شايد به جبران دوربينی که آن روز با خود نداشتم.

...و حالا هم ميان آن برف که بی صدا بر زمين و زمان می نشست ما چند نفر بيرون غسالخانه منتظر بوديم تا کار فروغ تمام شود و برای هميشه بپرد و برود. بوی پريدن می آمد اما هنوز معنای سفارش فروغ که «پرواز را بخاطر بسپار، پرنده رفتنی است» بر ما مکشوف نشده بود. يکی از غريبه‌ها قوطی سيگاری در آورد و به همه تعارف کرد. يک لحظه ديدم که مثل اعضاء خانواده‌ای شده بوديم که عريزی را از دست داده است.

حالا روایت مسعود کیمیایی را دوباره بخوانید:

"در همان شهر تب‌آلود دوست هم‌سن‌وسالی دارم که شعر می‌گوید. 14،13ساله‌ایم. «احمدرضا احمدی» است. دوست دیگری دارم- «نصرت رحمانی»- که جور دیگری شعر می‌گوید. یا دوست دیگر- «بیژن الهی»- که با حلقه بزرگی از شاعران در ارتباط است. «فروغ فرخ‌زاد» در حادثه رانندگی سرش به جدول می‌خورد و کشته می‌شود. باید فردا برویم از پزشکی‌قانونی جنازه‌اش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را می‌گیرم. 19ساله‌ام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار می‌شوند. «محمدعلی سپانلو»، «مهرداد صمدی»، «اسماعیل نوری‌علا» و «احمدرضا احمدی». راه می‌افتیم به سمت پزشکی‌قانونی. جنازه را با آمبولانس حمل می‌کنند. تند می‌رود. همه جا می‌مانند. جا مانده‌ها می‌روند ظهیرالدوله. ما به‌دنبال آمبولانس می‌پیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از غسالخانه بیرون می‌آید. می‌گوید: غسال ‌زن نداریم. باید به مرحوم محرم شوید. خطبه‌ای خوانده می‌شود. دونفر از ما به فروغ محرم می‌شویم. می‌شویم برادران او. روی او آب می‌ریزیم."

بنظر می‌رسد باید منتظر واکنش‌های دیگری از افراد یاد شده در این خاطرات باشیم و یا حتی واکنش‌هایی از جانب افرادی چون گلستان که رابطه‌ی نزدیکی با فروغ داشته است.


کد مطلب: 11484

آدرس مطلب: https://www.irankhabar.ir/fa/doc/news/11484/علی-رغم-تکذیب-خواهر-فروغ-مبنی-رد-ادعای-حضور-کیمیایی-تشییع-جنازه-روایت-یکی-دیگر-حاضران-منطبق-بخشی-گفته-های

ایران خبر
  https://www.irankhabar.ir